المیرا
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1389 ساعت 06:05 ب.ظ
سلام
امروز کامنتت رو دیدم ... یه یک ماهی هست درست و حسابی وبلاگهام رو تحویل نمیگیرم!!
کامنتت رو تایید نکردم ... خب نمیشد حالا اسم منو ننویسی مادر؟!
اینجا میام جوابت رو کامل میذارم.
سلام
تو روزای نزدیک عید که اصلا ازش خوشم نمیاد و هیچ شب عیدی حس جالبی نداشتم این کامنت شما خوشحالم کرد البته اوضاع نسبت به قبل بهتره اما این عید نمیدونم چه خاصیتی داره که جالب نیس اصلا واسم.
المیرا
دوشنبه 16 اسفندماه سال 1389 ساعت 06:18 ب.ظ
بَه سلام المیرا خانوم حالتون چطوره؟ من غیب نمیشما هستم
اما بی سرو صدا شدم :d اول از همه یه بگم که یه وبلاگ دارم. البته این یکیو توی همین بلاگ اسکای دایر کردم که مثل اون یکی نابود نشه که اون بالا تو مشخصاتم آدرسشو نوشتم
یکی دیگه ام اینکه، اگه تو فیس بوک هستی بیا addam کن. اسم و فامیلمو هم که میدونی سرچ بزن بعد دیگه همین دیگه اد کن. دستت درد نکنه :d
ولی غیب میشید ... منم غیب میشم ... گم و گور میشم٬ خودمم خودمو نمیبینم دیگه!!
بلی ... آمدهام که به وبلاگتان سر بزنیم ... بعد از جواب به کامنتتان زیر و رویش میکنیم کمی!!
یه دو ماهی هست فک کنم که تو فیس بوک عضو شدم ... اتفاقا دیدمت ... یعنی چون تو جیمیلم داشتمت خود فیسبوک نشونم دادت ... اما خب فک کردم شاید دوست نداشته باشی بیام جلو و حرف بزنم و اینا ... واسه همین سکوت پیشه کردم.
الانم ویپیانام شارژش تموم شده و دنبال یه ویپیان بهتر میگردم ... فعلا به فیسبوک دسترسی ندارم وقتی تونستم بیام به روی چشم٬ میام سلام عرض میکنم خدمتتون
فعلا همین
تا بعد ببینم چی یادم میاد
خودم الان پیدات کردم و ادت کردم. نه بابا این چه حرفیه یه سال بیشتره که فیسبوک ساخته بودم اما سر نمیزدم یوهو یه شور فامیلی راه افتاد همه عضو شدن منم که دیدم اینا عضو شدن پروفایلمو تغییر تحول دادم الکی سر میزنم بالا پایینش میکنم
المیرا
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 ساعت 01:38 ب.ظ
خوشحالم که خوشحال شدی ... هر چند که الان و از یک ساعت پیش بدترین دقایق این دو هفته اخیر رو داشتم میگذروندم و دلم قد یه دنیا گرفته بود!!
خوشحال شدم از حرفات ... یه ذره حال و هوام رو عوض کردی ... ممنون
بذار یه بارم شبیه تو خوب بشم و طرفم رو تو کنجکاوی نذارم و بگم چرا حال و هوام این جوری داغونه... دارم دنبال خونه میگردم... خانواده قبول کرده جدا زندگی کنم... دو هفتهای هست که میگردم ... با بودجهی کم من به راحتی خونه گیر نمیاد. بالاخره دیشب یه مورد عالی پیدا کردیم که معایبش نسبت به محاسنش خیلی کم بود و شیفتهاش شده بودیم من انتخابم رو کرده بودم خواستم تمومش کنیم ... پدر اجازه نداد ... گفت بازم بگردیم مشاور املاکیها گفتن لااقل یه بیعانه بذارید (فقط پنجاه هزار تومن) تازه اگرم پشیمون شدین پسش میدیم ... گفتم بابا بذاریم٬ گفت نه! هر چی خواهش التماس... گفت نه! کسی تا فردا نمیگیرتش ... فردا میایم هر کاری کردم راضی نشد امروز صبح که رفتیم بگیم میخوایمش گفتن دیشب بیعانه گرفتیم از کس دیگه و امروز قولنامهاش میکنیم من سوختم ... قشنگ سوختم ... هنوزم آتیشم خاموش نشده.
خسته شدهام دیگه از اشتباههای بابام ... خسته ... داغون
چرا افسار زندگی من رو دست همچین آدمی دادهاند آخه؟؟؟
:( چقدر پول پیش داری مگه؟ کدوم سمتا خونه دیدی؟ واقعا نمیدونم چی بگم، اما فقط امیدوارم هر چه زودتر به حالتی که دوست داری برسی روان شناس شدی یا نه؟ چقدر ایرانگردی میکنه بسه دیگه برو روان شناس شو بیایم منشیت بشیم :D
المیرا
یکشنبه 22 اسفندماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ
دوباره سلام
والا قبلا خیلی کم داشتم... فوقش دو میلیون پیش و ماهی ۲۰۰ تومن میتونستم اجاره بدم کلا بنگاهدارها میخندیدن میشنیدن! بعد قرار شد بابام دوازده میلیون پول پیشی که اجاره نشینمون داده و تو بانک هست رو بده به من که رهن کامل کنم٬ ولی خب من حاضر نیستم زیر منت و دین بابام باشم این جوری! اونم وقتی که موقع اجازه گرفتن برای جدا زندگی کردن رو داشتم میگرفتم تاکید کردم که هزینهی جدیدی به اون تحمیل نمیشه.
گفتم به یه شرط قبول میکنم که به میزان سود ماهانهاش هر ماه پول بریزم به حساب بابا. یعنی ۱۲ میلیون حدودا ماهی ۱۶۰ ٬ ۱۷۰ هزار تومن که البته تا ۱۵ میلیون هم میشه جورش کرد که ماهی ۲۰۰ یا ۲۰۰ و خردهای بشه خب این جوری هم به نفع منه هم بابای خسیس من ضرری نمیکنه... من این جوری انگار یه خونه اجاره کردهام با ماهی ۲۰۰ تومن اجاره و بدون پول پیش بابا هم انگار پولش تو بانک ِ و سودش رو میگیره و از اون جایی که من خودم اصرار دارم این کار رو بکنم نه پدرم٬ نزول و ربا نیست و مشکلی نداره.
محله هم ترجیحا طرفای غرب ... چون بابا اینا غربن میگن جوری باشه که رفت و آمد سخت نباشه و اینا وگرنه من جاهای دیگه رو ترجیح میدادم مثل فاطمی! که البته بدبختی این ِ که خیلی گرون ِ طرفای فاطمی. خلاصه این طوری.
نبابا ... روانشناس نشدیم ... دیگه ایرانگرد هم نیستیم٬ از مهر دیگه دانشگاه نمیرم ... ولش کردم. اتفاقا دارم جدا میشم که یه سر و سامونی به ذهنم بدم و یه چارهای واسه باقیموندهی عمرم بیاندیشم که به بطالت نگذرد چون گذشته!! امیدی به من نیست... شما کی مدیر میشید که ما بیایم منشیتون بشیم؟ بدجوری پول لازمم!! زندگی مجردی خرج دارد بسی!
دیگه مشکل اصلی مشکل بودجه بوده که خدا رو شکر حل شده حالا با این بودجه ای که داری قدرت انتخاب بیشتری هم داری چند روزی من به اینجا سر نزده بودم. اصلا شاید همین الان در حال اسباب کشی باشی درس رو که تعطیل کردی، کلا دیگه میخوای فقط بری سر کار و بیای خونه که خرج خوراک و پوشاک و اجاره به پدر رو در بیاری؟ اینجوریم خسته کننده میشه باز
شب عید هستش و شلوغ پلوغی های تهوع آور خیابون ها که من هیچ وقت حوصلش رو نداشتم و 13 روز تعطیلی کاملا کسل کننده
سلام
امروز کامنتت رو دیدم ... یه یک ماهی هست درست و حسابی وبلاگهام رو تحویل نمیگیرم!!
کامنتت رو تایید نکردم ... خب نمیشد حالا اسم منو ننویسی مادر؟!
اینجا میام جوابت رو کامل میذارم.
سلام
تو روزای نزدیک عید که اصلا ازش خوشم نمیاد و هیچ شب عیدی حس جالبی نداشتم این کامنت شما خوشحالم کرد
البته اوضاع نسبت به قبل بهتره اما این عید نمیدونم چه خاصیتی داره که جالب نیس اصلا واسم.
خیلی خیلی خوش امدی ، خیلی خیلی خوشحال شدم که کامنتتو دیدم. ذوق کردم :D
بَه سلام
المیرا خانوم
حالتون چطوره؟
من غیب نمیشما
هستم
اما بی سرو صدا شدم :d
اول از همه یه بگم که یه وبلاگ دارم. البته این یکیو توی همین بلاگ اسکای دایر کردم که مثل اون یکی نابود نشه که اون بالا تو مشخصاتم آدرسشو نوشتم
یکی دیگه ام اینکه، اگه تو فیس بوک هستی بیا addam کن. اسم و فامیلمو هم که میدونی سرچ بزن بعد دیگه همین دیگه اد کن. دستت درد نکنه :d
بعــــد دیـــــــــگه. فعلا همین
خدافظظ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سلام
ولی غیب میشید ... منم غیب میشم ... گم و گور میشم٬ خودمم خودمو نمیبینم دیگه!!
بلی ... آمدهام که به وبلاگتان سر بزنیم ... بعد از جواب به کامنتتان زیر و رویش میکنیم کمی!!
یه دو ماهی هست فک کنم که تو فیس بوک عضو شدم ... اتفاقا دیدمت ... یعنی چون تو جیمیلم داشتمت خود فیسبوک نشونم دادت ... اما خب فک کردم شاید دوست نداشته باشی بیام جلو و حرف بزنم و اینا ... واسه همین سکوت پیشه کردم.
الانم ویپیانام شارژش تموم شده و دنبال یه ویپیان بهتر میگردم ... فعلا به فیسبوک دسترسی ندارم
وقتی تونستم بیام به روی چشم٬ میام سلام عرض میکنم خدمتتون
فعلا همین
تا بعد ببینم چی یادم میاد
خودم الان پیدات کردم و ادت کردم. نه بابا این چه حرفیه
یه سال بیشتره که فیسبوک ساخته بودم اما سر نمیزدم
یوهو یه شور فامیلی راه افتاد همه عضو شدن منم که دیدم اینا عضو شدن پروفایلمو تغییر تحول دادم
الکی سر میزنم بالا پایینش میکنم
خوشحالم که خوشحال شدی ... هر چند که الان و از یک ساعت پیش بدترین دقایق این دو هفته اخیر رو داشتم میگذروندم و دلم قد یه دنیا گرفته بود!!
خوشحال شدم از حرفات ... یه ذره حال و هوام رو عوض کردی ... ممنون
بذار یه بارم شبیه تو خوب بشم و طرفم رو تو کنجکاوی نذارم و بگم چرا حال و هوام این جوری داغونه...
دارم دنبال خونه میگردم...
خانواده قبول کرده جدا زندگی کنم...
دو هفتهای هست که میگردم ... با بودجهی کم من به راحتی خونه گیر نمیاد.
بالاخره دیشب یه مورد عالی پیدا کردیم که معایبش نسبت به محاسنش خیلی کم بود و شیفتهاش شده بودیم
من انتخابم رو کرده بودم خواستم تمومش کنیم ... پدر اجازه نداد ... گفت بازم بگردیم
مشاور املاکیها گفتن لااقل یه بیعانه بذارید (فقط پنجاه هزار تومن) تازه اگرم پشیمون شدین پسش میدیم ...
گفتم بابا بذاریم٬ گفت نه!
هر چی خواهش التماس... گفت نه! کسی تا فردا نمیگیرتش ... فردا میایم
هر کاری کردم راضی نشد
امروز صبح که رفتیم بگیم میخوایمش گفتن دیشب بیعانه گرفتیم از کس دیگه و امروز قولنامهاش میکنیم
من سوختم ... قشنگ سوختم ... هنوزم آتیشم خاموش نشده.
خسته شدهام دیگه از اشتباههای بابام ... خسته ... داغون
چرا افسار زندگی من رو دست همچین آدمی دادهاند آخه؟؟؟
:(
چقدر پول پیش داری مگه؟ کدوم سمتا خونه دیدی؟
واقعا نمیدونم چی بگم، اما فقط امیدوارم هر چه زودتر به حالتی که دوست داری برسی
روان شناس شدی یا نه؟ چقدر ایرانگردی میکنه بسه دیگه
برو روان شناس شو بیایم منشیت بشیم :D
دوباره سلام
والا قبلا خیلی کم داشتم... فوقش دو میلیون پیش و ماهی ۲۰۰ تومن میتونستم اجاره بدم
کلا بنگاهدارها میخندیدن میشنیدن!
بعد قرار شد بابام دوازده میلیون پول پیشی که اجاره نشینمون داده و تو بانک هست رو بده به من که رهن کامل کنم٬ ولی خب من حاضر نیستم زیر منت و دین بابام باشم این جوری!
اونم وقتی که موقع اجازه گرفتن برای جدا زندگی کردن رو داشتم میگرفتم تاکید کردم که هزینهی جدیدی به اون تحمیل نمیشه.
گفتم به یه شرط قبول میکنم که به میزان سود ماهانهاش هر ماه پول بریزم به حساب بابا.
یعنی ۱۲ میلیون حدودا ماهی ۱۶۰ ٬ ۱۷۰ هزار تومن
که البته تا ۱۵ میلیون هم میشه جورش کرد که ماهی ۲۰۰ یا ۲۰۰ و خردهای بشه
خب این جوری هم به نفع منه هم بابای خسیس من ضرری نمیکنه...
من این جوری انگار یه خونه اجاره کردهام با ماهی ۲۰۰ تومن اجاره و بدون پول پیش
بابا هم انگار پولش تو بانک ِ و سودش رو میگیره
و از اون جایی که من خودم اصرار دارم این کار رو بکنم نه پدرم٬ نزول و ربا نیست و مشکلی نداره.
حالا داریم میگردیم دیگه
اگه ۴۰ ٬ ۵۰ متری خوب گیر بیارم خوبه
محله هم ترجیحا طرفای غرب ... چون بابا اینا غربن میگن جوری باشه که رفت و آمد سخت نباشه و اینا
وگرنه من جاهای دیگه رو ترجیح میدادم مثل فاطمی!
که البته بدبختی این ِ که خیلی گرون ِ طرفای فاطمی.
خلاصه این طوری.
نبابا ... روانشناس نشدیم ... دیگه ایرانگرد هم نیستیم٬ از مهر دیگه دانشگاه نمیرم ... ولش کردم.
اتفاقا دارم جدا میشم که یه سر و سامونی به ذهنم بدم و یه چارهای واسه باقیموندهی عمرم بیاندیشم که به بطالت نگذرد چون گذشته!!
امیدی به من نیست... شما کی مدیر میشید که ما بیایم منشیتون بشیم؟
بدجوری پول لازمم!!
زندگی مجردی خرج دارد بسی!
دیگه مشکل اصلی مشکل بودجه بوده که خدا رو شکر حل شده
حالا با این بودجه ای که داری قدرت انتخاب بیشتری هم داری
چند روزی من به اینجا سر نزده بودم. اصلا شاید همین الان در حال اسباب کشی باشی
درس رو که تعطیل کردی، کلا دیگه میخوای فقط بری سر کار و بیای خونه که خرج خوراک و پوشاک و اجاره به پدر رو در بیاری؟ اینجوریم خسته کننده میشه باز
شب عید هستش و شلوغ پلوغی های تهوع آور خیابون ها که من هیچ وقت حوصلش رو نداشتم
و 13 روز تعطیلی کاملا کسل کننده
اقا معذرت من وسط مکالمه دونفره تون می پرم
منم از عید خوجم نمیاد چون خود عید فراموش شده و مردم به یه سری داستان تکراری و مزخرف چسبیدن